در مسیرِ شدن



از دیوار های دودی
از خیابان های شلوغ
از باران سیاه
به کودکی پناه آوردن
به نوستالژی سال ها پیش
به کوچه ای که تنها نامش
از ده سال قبل
روی آبیِ تابلو
باقی مانده
از چهره شهری که دیگر
نمیشناسی اش
از آدم هایی که
از پایتخت
شهری بی‌رحم ساخته اند
به تخت پناه آوردن
به خانه ای که
طبقه چهارم
واحد نهم
هنوز چیزی از خاطرات را
لای ترک های دیوارش
پنهان کرده
خوابیدن
خوردن
خوابیدن
خوابیدن
و خوا.فرار
از یکسال و اندی پیش
از شعری که
درد بوده و اتهام
فرار از فکر
فکرِ تنهایی
تنهاییِ بی منت
منتی که نبود.
منت نبود اما
سرزش بود
بی‌انصافی بود
خودخواهی بو.فرار
از شلوغی
پشت لباس های رنگی
مخفی شدن
و آسمانی که با "پرتقال من"
بارید
تا خیسی شال
متهم به گریه نشود
و غم
پشت بی روحی کلمات
پشت فنر های مصوت تشک
پشت ملافه ای سفید
پشت دریچه قلب
قایم شد
بیست
نوزده
هجده
.
.
.
یک
"اومدم"
پیدا نشدن
ماندن
لانه کردنِ غم
در قلب
و ه ای که
ذهن را گنگ کرد
و زبان را لال.





+حتی الان از پشتِ این دیوار که ساختم تا دوسِت نداشته باشم( پرتقال من - مرجان فرساد )

از دیوار های دودی
از خیابان های شلوغ
از باران سیاه
به کودکی پناه آوردن
به نوستالژی سال ها پیش
به کوچه ای که تنها نامش
از ده سال قبل
روی آبیِ تابلو
باقی مانده
از چهره شهری که دیگر
نمیشناسی اش
از آدم هایی که
از پایتخت
شهری بی‌رحم ساخته اند
به تخت پناه آوردن
به خانه ای که
طبقه چهارم
واحد نهم
هنوز چیزی از خاطرات را
لای ترک های دیوارش
پنهان کرده
خوابیدن
خوردن
خوابیدن
خوابیدن
و خوا.فرار
از یکسال و اندی پیش
از شعری که
درد بوده و اتهام
فرار از فکر
فکرِ تنهایی
تنهاییِ بی منت
منتی که نبود.
منت نبود اما
سرزش بود
بی‌انصافی بود
خودخواهی بو.فرار
از شلوغی
پشت لباس های رنگی
مخفی شدن
و آسمانی که با "پرتقال من"
بارید
تا خیسی شال
متهم به گریه نشود
و غم
پشت بی روحی کلمات
پشت فنر های مصوت تشک
پشت ملافه ای سفید
پشت دریچه قلب
قایم شد
بیست
نوزده
هجده
.
.
.
یک
"اومدم"
پیدا نشدن
ماندن
لانه کردنِ غم
در قلب
و ه ای که
ذهن را گنگ کرد
و زبان را لال.





+حتی الان از پشتِ این دیوار که ساختم تا دوسِت نداشته باشم( پرتقال من - مرجان فرساد )

گاه آدم ها تنها میگذارنت
و تو میمانی و
یک دنیا تلاشِ تنهایی
تو میمانی و
سرمایی که برتن خیابان یخ بسته و
صدای نا آشنای رهگذری که گل‌های بیهودگی از دست هایش میچکد
رهگذری که میخندد و دندان برجگر میفشارد
رهگذری که به نیمه روشن اجسام قدم میگذارد
رهگذری که در بُعدِ زمان از ثانیه ها میگریزد
رهگذری که از چای، ابرها میسازد برای باریدن
رهگذری که ساختگیست
و تویی.





+همراه با رگبار پراکنده

چمدانمان را میبندیم
و به ترس هایمان
عمل میکنیم
میرویم
پیش از انکه تنهایمان بگذارند
میدویم
پیش از آنکه جا بمانیم
میمیریم
پیش از آنکه زندگی را از ما بگیرند

چمدانمان را میبندیم
و خیره به در
از دست میدهیم
از دست میرویم
از دست.
این دست و آن دست میکنیم
چمدانمان را میبندیم
چمدانمان را میبریم
چمدانمان را.

از زیر سنگ هم شده پیدایم کن!
دارم کم کم این فیلم را باور می کنم
و این سیاهی لشکر عظیم
عجیب خوب بازی می کنند
در خیابان ها
کافه ها
کوچه ها
هی جا عوض می کنند و
همین که سر برگردانم
صحنه ی بعدی را آماده کرده اند
از لابه‌لای فصل های نمایش
بیرونم بکش
برفی بر پیراهنم نشانده اند
که آب نمی شود
از کلماتی چون خورشید هم استفاده کردم
نشد!
و این آدم برفیِ درون
که هی اسکلت صدایش می کنند
عمق زمستان است در من. 
اصلا
از عمق تاریک صحنه پیدایم کن!
از پروژکتورهای روز و شب
از سکانس های تکراری زمین، خسته ام!
دریا را تا می کنم
می گذارم زیر سرم
زل می زنم
به مقوای سیاه چسبیده به آسمان
و با نوار جیرجیرک به خواب می روم
نوار را که برگردانند
خروس می خواند.

از توی کمد هم شده پیدایم کن!
می ترسم چاقویی در پهلویم فرو کنند
یا گلوله ای در سرم شلیک
و بعد بگویند:

" خُب، نقشت این بود! "



+ گروس عبدالملکیان
++ از زیر سنگ هم شده. پیدایم کن

کلید رو از بین انبوه وسایل توی کیفم پیدا میکنم و توی در میچرخونم همزمان کفشامو درمیارم و به اهالی خونه سلام میکنم قبل از اینکه برم تو اتاقم روپوش سفیدمو مچاله میکنم توی لباسشویی و دکمه شو میزنم در قابلمه غذا رو برمیدارمو به غذا ناخنک میزنم و یکم نمک و آبلیمو بهش اضافه میکنم، میرم توی اتاقمو تمام وسایلمو میذارم روی میز نامرتبم، پرده اتاقمو میکشم و به گلام نگاه میکنم به خودم قول میدم که امروز حتما آناتومی بخونم پس بین وسایل روی میز یه جای کوچیک پیدا میکنم و کتابمو روی صفحه مورد نظر باز میذارم، مامان صدام میکنه تا همگی باهم ناهار بخوریم بعد از ناهار دراز میکشم و چند صفحه از کتاب جدیدی که خریدم میخونم از یه قسمتش خیلی خوشم میاد عکس میگیرم و برای چندتا از دوستام میفرستم، میخوام بخوابم اما قبل از خواب به همه چی فکر میکنم به اینکه با هر سختی ای که باشه دارم رشته مورد علاقه مو میخونم، به اینکه کنار خانواده مم، به اینکه کار میکنم و زندگیم اونجوری که میخوام داره پیش میره، میدونم مثل یه سال قبلم نیستم و خیلی پیشرفت کردم آدمای دورو برمو اونجوری که همیشه میخواستم انتخاب کردم و ارتباطاتم محدود تره و آرامشم بیشتر. فکر میکنم و خدا رو شکر میکنم که هرچیزی به صلاحم بوده برام رقم زده و سرنوشتمو انقدر قشنگ کشیده. فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم تا کم کم پلکام سنگین میشن و خوابم میبره.




+ ممنون از آقا

رامین بابت ایجاد این چالش جالب ^_^
++ تشکر ویژه از

عارفه بانو بابت دعوت از بنده :)

+++ چون خیلی دیر به دیر پست میذارم احتمالا جز معدودی از دوستان، دیگه کسی منو نمیخونه درنتیجه دعوتم بی فایده ست. ولی خب هرکدوم از شمایی که این پست رو میخونید دعوتید به این چالش :))

مسیر من و تو دوتا خط متقاطع بود که وسطش یه گره کور داشت به بزرگی پنج سال. اما کم کم شد دوتا خط موازی نزدیک به هم، انقدر نزدیک که میتونستیم دستای همو بگیریم اما تو مسیر هم نبودیم دیگه، دستامو دراز کردمو دستاتو گرفتم زمین خوردی باهات زمین خوردم، دویدی باهات دویدم، خندیدی انقدر خندیدم که گوش شیطون کر شه ولی یهو نمیدونم چی شد؟ زمین دهن وا کردو فاصله گرفتن خطامون،دوره دور شدیم عزیزم، داد زدیم تا صدای همو بشنویم ولی به جاش ناراحت شدیم از هم، قلبامون برای هم میتپید ولی کسی صداشو نمیشنید، اما یه روز موهامو باد اورد لای دستات، جلو که میرفتی نزدیک میشدیم ولی درد داشت عزیزم، میگفتیم دوست داشتن با درده خودمونو گول میزدیمو اون دوتا خط موازیو وصله پینه میکردیم ولی این روزا به هیچی اعتبار نیست. وصله پینه ها یه روز که دیگه نتونستیم همو ببخشیم پاره شدنو هردومون پرت شدیم، پرت شدیم تو یه خط جدید. حالا هرکدوم رفتیم پی خطامون به امید اینکه یه جایی باز تو کارمون گره بیفته و گذشته تکرار شه، یعنی میشه عزیزم؟





+ از دست رفتن دوستیا همیشه سخته ولی یه روز اتفاق میفته، یه روز که نمیفهمیم چی میشه و زمین دهن وا میکنه و.

نمیدانم چه اتفاقی درحال وقوع بود، ذهنم به ناگاه پر شده بود و چیزهایی که می‌شنیدم همه جا همراهم بود،تمام لحظات در چشمم سیال بودند و آنچه در قلبم احساس می‌کردم گنگ اما آشنا بود، به سبکی پر قدم میزدم و به رهایی قاصدک هرجا که روزی رویایش را در سر داشتم، میرفتم، میخندیدم و تمام آینه انعکاس سرزندگی بود، آنچه تدریجا پیش آمده بود ناگهان سر برآورده بود و مرا میخواند، جدال تمام ناشدنی وجدان و شوق گلویم را میفشرد اما چشم هایم را بسته بودم و پیش میرفتم، شب را با رویایی که وحشیانه در ذهنم میتاخت صبح میکردم و صبح انتظاری شیرین بر من غلبه می‌کرد، ناملایمات را به آغوش میکشیدم و برای آدمها آواز آزادی سر میدادم، آنچه نامش تغییر بود با من همراه شده بود و احساسی خاکستری ناشی از عدم اطمینان وجودم را رنگ میکرد، در پی حیقیتِ "درست" و "غلط" بودم و در عین حال از آنچه ممکن بود دریابم می‌هراسیدم، جهان برایم حکم مادری مهربان داشت که سخاوتمندانه بر من میبخشید و من بی مهابا در حال رشد بودم با اینهمه از هماهنگی تام جهان تعجب میکردم و نمی‌دانستم چرا انتخاب شده‌ام؟ نمی‌دانستم فصل برداشت رسیده بود یا موعد آزمون؟ نمی‌دانستم و سرگشتگی مدام آتش وجودم را شعله ور می‌کرد. من برای چه، در دنیا مبعوث شده ام؟ زمین برای چه، پذیرای من است؟ از حرکت ایستاده بودم و تماما چشم شده بودم که عشق را دریافتم. آنچه به من داده شده بود عشق بود و آنچه از من میخواستند عشق بود، زمین، آسمان، انسان عشق بود، من عشق بودم و زندگی‌ام مسیری برای تکامل عشق.

هی رفیق
به روز ها و ثانیه های عمرمان نمی ارزید آنهمه بی قراری
آنهمه انتظار
آنهمه پرخاش
برای هیچ.
ما
دست در دست میخندیم
میچرخیم
همان طور که
دنیا
همان طور که
روزها
شب ها.
چشم هایت را از من برندار
مگذار آنچه از دنیا
در پس‌زمینه‌ای درهم‌آمیخته
میگذرد
زندگی‌ات را
بد.
من برایت حرف ها دارم
با صدای بلند
و قصه هایی دور را از برم
برای زمزمه شب هایت
چشم هایت را از من برندار.

یعنی وضعیت رشته ما اینجوریه که تو طول ترم میریم سر کلاس فقط یه سری اسم میشنویم و حاضری میزنیم بعد میریم خونه از روی کتابای مرجع قطوری که داریم میخونیم ببینیم اصلا اون اسما کجای بدن هستن و کلی سعی میکنیم از تصاویر دو بعدی یه تجسم سه بعدی تو ذهنمون به وجود بیاریم، برای امتحانای اخر ترم تازه ویس کلاسارو گوش میدیم ببینیم استاد جلسه اول داشت چی میگفت! که بازم ممکنه نفهمیم البته :|



+ چند ترمه یه سوال ذهنمو مشغول کرده : مگه نگفتن کنکور بدین برین دانشگاه دیگه همه چی راحته؟ :|

میدونی تو با گذشت زمان از رفتار های درست و غلط آدما تو ذهن خودت یه شناخت پیدا میکنی و کم کم اگه نتونی تو حال باشی، میری تو ذهنت و با اون آدمی که با شناختات ساختی زندگی میکنی، کم کم حتی اگه اون آدم اشتباهاتشو جبران کرد دیگه نمیبینی و مدام با همون تصویر ذهنیت که قدیمی شده آزارش میدی، با ندیدنت آزارش میدی، این میشه که اون آدم دست از اثبات خودش به تو، میکشه و دیگه انگیزه ای برای تغییر به خاطرت نداره، بذار یه رازیو بهت بگم، یادت باشه آدما ممکنه هر روز عوض بشن و اگه بتونی یاد بگیری با حالِ آدما زندگی کنی کمتر با رفتاراشون سورپرایز میشی، وقتی بفهمی که رفتار خوب یا بدش مربوط به همون مقطع هست راحت تر با ابراز احساساتش یا نادیده گرفته شدنت کنار میای و میتونی در لحظه تصمیم بگیری با توجه به شخصیتی که همین حالا رو به روته چه رفتاری بهتره، اینطوری کمتر احتمال داره به خاطر تصویر خوبی که از اوایل رابطه ت با یه آدم تو ذهنت داری، بدی های الانش به چشمت نیان و حاضر به موندن تو یه رابطه مریض بشی، اینطوری کمتر احتمال داره به خاطر تصویر بدی که از اوایل آشناییت با یه آدم تو ذهنت داری، خوبی ها وتغییرات الانش به چشمت نیان و حاضر به بخشیدنش نشی. اینطوری آدما کمتر عجیب غریبن و به نظرت میاد که هیچ چیز از هیچکس بعید نیست!






+ تا حالا چقدر با آدم اشتباه گذشته تون، آدم درست الانتونو قضاوت کردن؟

++ تا حالا چقدر با فرض ثابت بودن شخصیت افراد در سیر زمان، فرصت تغییرو ازشون گرفتید؟

+++ عنوان: ترکیب قضاوت و فرصت هست!


یه روزایی انگار کل رخت‌شور خونه های عالم جمع شدن تو دلت و خانم هایی با لباسای سفید هی چنگ میندازن به دلت، هی چنگ میندازن و هی لباساشون قرمز میشه از خون جگر.
یه روزایی انگار سر تموم شدن ندارن، حتی اگه خورشیدو بذاری تو جیبت و زل بزنی به آسمون، هوا آبی مایل به نارنجی میمونه که میمونه.
یه روزایی انگار واقعا غروب جمعه خودشو بهت نشون میده تا دست کم نگیری اون روزارو.

تنها اگر آفتاب از غرب طلوع می‌کرد
اگر زندگی در سیاره ای دیگر ممکن بود و
باران در بیابان میبارید، 
من بار دیگر در مردمک چشم هایت سبز میشدم.
اگر "هیچ"، کسی را شامل می‌شد
آن کس من بودم
و اگر برای "همیشه" مرگی بود
تا آن مرگ، من، همیشه میبودم
و اگر زمین گرد بود
من آن دیدار هر باره بودم
که هر روز از سمت نصف النهاری نو
به تو میرسیدم
و اگر "پایان" را آغازی بود
من این سطر هارا ادامه میدادم.


قطعی اینترنت و این شرایط عجیب غریب جدا از همه بدیاش باعث شد متوجه شم چقدر ناخودآگاه وابسته به اینترنت هستم طوری که هیچ راه دومی به ذهنم نمی‌رسید برای انجام کارهای واجبم، باید یه برنامه بذارم روزی چند ساعت اینترنت و گوشی رو از خودم دور نگه دارم چون ذهنم شده اندازه چهارچوب گوشیم بدون هیچ تغییر و خلاقیتی.
شما چقدر احساس کردید بدون اینترنت نمیدونید باید چیکار کنید و چقدر گیج و گنگ و کلافه شدید؟چقدر نبود جایگزینِ دنیای مجازی، در دنیای واقعی، براتون پررنگ و مشخص شد؟



+ امروز دنیای بدون اینترنت پوچ بودنمو تف کرد توی صورتم، دقیقا همین قدر خشن و واضح
++ کاش این اعتراضات خون بها نداشت

به آمدن ها اعتباری نیست
وقتی درها از باز و بسته شدنِ مدام
صدای جیغ‌شان درآمده که نیا
وقتی بالابر ساختمان
همیشه به همکف برمیگردد
به آمدن ها اعتباری نیست
وقتی از زمین به آسمان
باران و هی باران.
"اخیرا" در کدام "آخرین بازدید" معنا میگیرد
امید روی کدام دیوار یادگار میگذارد
کدام کوچه را آذین می بندند
و به کدام شیرینی وعده سفارش داده‌اند
وقتی به آمدن ها اعتباری نیست.؟

از در میاد تو دستشو مشت کرده میگه چشماتو ببند دستتو بده بهم درست وقتی که منتظری سوسک پلاستیکی تو دستش باشه یه دستبند خوشگل میذاره کف دستت و میگه برات از جشنواره کسب و کار مدرسه خریدم، این اولین باره که تنهایی خرید کرده برام با پولی که میتونست کلی خوراکی خوشمزه بخره. کی انقدر بزرگ شدی لعنتی؟ چجوری میشه عاشقت نبود چجوری میشه با اینکه نمیذاری محکم بغلت نکرد؟ چجوری میشه برق خوشحالی تو چشماتو دید و گریه نکرد؟ چجوری میشه نمرد برات وقتی میگی دیدم همه دستبندات تیره ست منم رنگ تیره شو گرفتم . آخ از دست تو که دلم هرروز برات تنگ و تنگ تر میشه تا از مدرسه بیای و باهم ناهار بخوریم و حرف بزنیم و بخندیم به ریش دنیا، آخ از تو که مثل یه تیکه از وجودمی.



+ داداش


خدا جونم
حکمتت هرچی که هست میپذیرم و میپذیرم و ارومم با چیزی که تو میخوای، سر خم کردم و چشم میگم و میدونم که بهم قدرت میدی، ایمان دارم که اگر چیزی رو جلوی پام گذاشتی توانشو از قبل درونم قرار دادی و منو براش ساختی، ایمان دارم که هرچیم بشه میبخشیم و بغلم میکنی یه بغل گرم یه بغل مطمئن یه بغلی که پشتمو گرم میکنه و دلمو قرص
وسط تمام این هول و ولا ها، آرومم و راضی چون میدونم تو هستی و درعین حالی که برای همه ای فقط برای منی انگار، توجه ت رو احساس میکنم میدونم دستمو گرفتی و تاتی تاتی راه میبری تا به جایی که میخوای برسم
خدا جونم
من معجزه توام و به معجزه ت ایمان دارم، برام معجزه کردی و هروقت بخوای میتونی معجزه تو جور دیگه ای نشون بدی، همه میگن حکمت اما من میگم معجزه، منتظر معجزه ت هستم و نشستم کنار گود و دارم تماشا میکنم که چجوری دنیا رو برام میچرخونی.
خدا جونم
هرچیم که بشه، بازم شکرت

دوست دارت، ف.ع

غمگین و آرومم مثل ماه شب چهارده پشت ساختمونای بلند و نور های خیره کننده شهر
غمگین و گنگم مثل لحظه اول تصادف که نمیدونی از کجا خوردی
غمگین و خسته م مثل وقتی کل اتوبان رو با اهنگ رولت روسی میری و میری و دنبال دوربرگردونی
غمگین و راضیم مثل وقتی که یه قدرت ماورایی رو احساس میکنی که حواسش بهت هست
غمگین و منتظرم مثل وقتی هی نوار اعلانات گوشیتو میکشی پایین و خالیه
غمگین و سنگینم مثل وقتی که از ترس سرما لحاف میندازی روی خودت اما نفست بالا نمیاد
غمگین و بلاتکلیفم و از خدا از ته دلم میخوام که زودتر تکلیف رو بهم نشون بده.



+ راضیم به رضات به چیزی که برام مقدر کردی به هرچیزی که تو میدونی و من نمیدونم، دلمو بزرگ و قوی و آروم کن.

توی عزیزم
خواب دیدم یک کولی بیابان گرد هستم با یک پشته که به طرز غریبی به من گره خورده بود. گمانم گذشته و خاطراتم را به دوش میکشیدم و یا شاید آرزوها و آینده ام را، اما نه، بیشتر که فکر میکنم درمی‌یابم برای کولی‌ای از آن دست، تنها چیزی که معنا دارد حال و هیزم است. در خوابم مردی بود که صورتش را ندیدم، در تمام طول خواب نمایی از پشت آن مرد را میدیدم انگار که همیشه درحال رفتن بود، انگار که هم بود و هم نبود، اما انگار شادی و شور زنده بودنم بود.
توی عزیزم
صحنه گرم و نفس گیری از خواب را واضحا به یاد می‌آورم که آتش بزرگی روشن بود و صدای سوختن هیزم ها سکوت بیابان را میشکست، ناگهان نیرویی درونی مرا به پایکوبی وا داشت، ایستادم و شروع کردم به چرخیدن اطراف آتش، با همان پشته و لباسی سرهم که به دامن آن سکه های کوچکی متصل بود و با هر حرکت به هم میخوردند، شالی به کمر و دستمالی به سرم بسته بودم، خلخال نسبتا سنگینی به پایم بند بود و دیوانه وار پایم را به زمین میکوبیدم، جریان زمان در آن لحظه ایستاده بود و مرا تماشا میکرد. عقلم را پاک از دست داده بودم، میچرخیدم و کاملا رها بودم. هر از گاهی مشتی از شن های بیابان را بر سر میریختم و شوریده حال میخندیدم. در همین احوالات بودم که شجریان شروع کرد به خواندن، رفت آن سوار کولی، با خود تورا نبرده.
توی عزیزم
شجریان می‌خواند و من بی وقفه میرقصیدم که بازهم نیرویی درونی مرا به سمت چادر کوچکم کشاند، وارد چادر که شدم احساس کردم بادی وزیده و همه چیز را با خود برده است، هراسان چشم میچرخاندم و گنگ بودم تا اینکه دریافتم آن مرد رفته است، مردی که هرگز صورتش را ندیدم، سپس هوا و زمان سنگین شد، من مثل کسی که جان از بدن او رفته باشد درحال سقوط به سمت زمین بودم. به آرامی یک پر و به سنگینی یک جسم بی جان که در آب فرو میرود، سقوط میکردم و اصوات اطرافم بم میشد، سقوط میکردم و تاریکی مرا فرا میگرفت، در خواب انگار ساعت ها آن سقوط ادامه داشت و من بی هیچ درد و یا احساسی معلق بودم، انگار تنها بندی که مرا به دنیا وصل کرده بود بریده شده بود و آن مرد رفته بود، مردی که هرگز صورتش را ندیدم.
توی عزیزم
میدانم باور حرف هایم سخت است، اگر لحظه برخورد با شن های بیابان را با تکانی در جسمم، احساس نکرده بودم هرگز باور نمیکردم این خواب را دیده ام. چه خواب شیرین و غم انگیزی توی عزیزم، چه خواب پرشور و لطیفی توی عزیزم، ای کاش یک بار آن رهایی را تجربه کنی حتی در خواب.

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها