رامین بابت ایجاد این چالش جالب ^_^
++ تشکر ویژه از
عارفه بانو بابت دعوت از بنده :)
میدونی تو با گذشت زمان از رفتار های درست و غلط آدما تو ذهن خودت یه شناخت پیدا میکنی و کم کم اگه نتونی تو حال باشی، میری تو ذهنت و با اون آدمی که با شناختات ساختی زندگی میکنی، کم کم حتی اگه اون آدم اشتباهاتشو جبران کرد دیگه نمیبینی و مدام با همون تصویر ذهنیت که قدیمی شده آزارش میدی، با ندیدنت آزارش میدی، این میشه که اون آدم دست از اثبات خودش به تو، میکشه و دیگه انگیزه ای برای تغییر به خاطرت نداره، بذار یه رازیو بهت بگم، یادت باشه آدما ممکنه هر روز عوض بشن و اگه بتونی یاد بگیری با حالِ آدما زندگی کنی کمتر با رفتاراشون سورپرایز میشی، وقتی بفهمی که رفتار خوب یا بدش مربوط به همون مقطع هست راحت تر با ابراز احساساتش یا نادیده گرفته شدنت کنار میای و میتونی در لحظه تصمیم بگیری با توجه به شخصیتی که همین حالا رو به روته چه رفتاری بهتره، اینطوری کمتر احتمال داره به خاطر تصویر خوبی که از اوایل رابطه ت با یه آدم تو ذهنت داری، بدی های الانش به چشمت نیان و حاضر به موندن تو یه رابطه مریض بشی، اینطوری کمتر احتمال داره به خاطر تصویر بدی که از اوایل آشناییت با یه آدم تو ذهنت داری، خوبی ها وتغییرات الانش به چشمت نیان و حاضر به بخشیدنش نشی. اینطوری آدما کمتر عجیب غریبن و به نظرت میاد که هیچ چیز از هیچکس بعید نیست!
+ تا حالا چقدر با آدم اشتباه گذشته تون، آدم درست الانتونو قضاوت کردن؟
++ تا حالا چقدر با فرض ثابت بودن شخصیت افراد در سیر زمان، فرصت تغییرو ازشون گرفتید؟
+++ عنوان: ترکیب قضاوت و فرصت هست!
تنها اگر آفتاب از غرب طلوع میکرد
اگر زندگی در سیاره ای دیگر ممکن بود و
باران در بیابان میبارید،
من بار دیگر در مردمک چشم هایت سبز میشدم.
اگر "هیچ"، کسی را شامل میشد
آن کس من بودم
و اگر برای "همیشه" مرگی بود
تا آن مرگ، من، همیشه میبودم
و اگر زمین گرد بود
من آن دیدار هر باره بودم
که هر روز از سمت نصف النهاری نو
به تو میرسیدم
و اگر "پایان" را آغازی بود
من این سطر هارا ادامه میدادم.
از در میاد تو دستشو مشت کرده میگه چشماتو ببند دستتو بده بهم درست وقتی که منتظری سوسک پلاستیکی تو دستش باشه یه دستبند خوشگل میذاره کف دستت و میگه برات از جشنواره کسب و کار مدرسه خریدم، این اولین باره که تنهایی خرید کرده برام با پولی که میتونست کلی خوراکی خوشمزه بخره. کی انقدر بزرگ شدی لعنتی؟ چجوری میشه عاشقت نبود چجوری میشه با اینکه نمیذاری محکم بغلت نکرد؟ چجوری میشه برق خوشحالی تو چشماتو دید و گریه نکرد؟ چجوری میشه نمرد برات وقتی میگی دیدم همه دستبندات تیره ست منم رنگ تیره شو گرفتم . آخ از دست تو که دلم هرروز برات تنگ و تنگ تر میشه تا از مدرسه بیای و باهم ناهار بخوریم و حرف بزنیم و بخندیم به ریش دنیا، آخ از تو که مثل یه تیکه از وجودمی.
+ داداش
درباره این سایت